★★★ باژبود ★★★

*** عرفان و هنر اسلامی ***

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ★★★ باژبود ★★★ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

●●● جادوی سیاه ●●●


تو به سفر رفتی و من ماندم.تو با روح و جسم خودت سفرت را شروع کردی.سفر خود را با برنامه و با در نظر گرفتن مقصد آغازیدی و رفتی.من ماندم با جسم و روح خودم.من ماندم و تو رفتی.فقط لحظه ای که تو رفتی ، من با جسم و روح خودم باقی بودم.ولی دقایقی بعد سفر روحیم شروع شد.تن بجا و روح بپا ! تن مانده و روح رانده.جسم برقرار و روح تکسوار ...

سفر روحیم شروع شد. به کجا ؟ بدنبال تو. باور نمی کنی ؟ باور کن.به دنبال تو.بدنبال تو جسمم را جسمی که تاب و توان همقدمی با ترا نداشت ، جا گذاشتم و با روحم ، روح لطیف و شاعرانه ام ، روان سایر و طایرم ، بدنبالت و به رد و اثرت براه افتادم.

چشمهایت را روبرویم نهادم و شروع به سیر در آن کردم. در چشمهایت سفری داشتم که نگو و نپرس ...سفری بطول عشق و به عرض هجران. نگاهم را به نگاهت می دوزم و با امواج دل که از دریچه ی چشمم به عمق دیده ی تو ارسالش میکنم ، با تو براز می نشینم.

دو مردمک زیبای چشمانت همیشه دو همبازی شوخ و شنگ من بوده اند. این دو چها که با من نکردند. اول فرایم خواندند. بعد رهایم کردند.

و اما من مگر می شد رهایشان کنم. اسیر جادوی سیاه مردمکانت مگر جز مرگ سرانجامی دارد ؟

این دو با من دلشده بازیهای تلخ و شیرین و نغزی داشتند. زمانی می خندیدند و من نیز. و گاهی می گریستند و منهم.

آه که تابع ثابت و متغیر امواج نگاهت چه حال و روزی که نداشت. اول فرایم خواندند. بدیدگانم دوخته شدند و دعوتم کردند. هر چقدر سرم را پایین انداختم ، تا اسیر جادوی سیاهت نگردم ، نشد. شد ، اما همه جا مردمکان دلربای تو بجای مردمان فرا گردم بدیده ام آمدند.

چشمان تو همه جا را پر کرده بودند. عطر دل انگیز و رایحه ی دلپذیر رمز و رازشان تمامی فضا را انباشته بود.

بالاخره دیدم نمی شود. هر جا رفتم. همه جا سر کشیدم. تا از جادوی نگاهت در امان بمانم. اما نشد. فراری نگاهت دیگر تسلیم بود. از پا افتاده بود و اسیر جادوی سیاهت گشته بود.

آفرینها بر تو بادا که خوب کارت را بلدی. تبریکات صمیمانه ی اسیر و غلام حلقه بگوشت را بپذیر !

من دانستم که از اول نباید حتی برای یک لحظه هم دیده ام به دیده ات می افتاد. اگر ندیده بودمت ، مردمکانت بیچاره ام نکرده بودند و حال و روزم این نبود.

حتی یکبار دیدنت نیز مهلک است.

ای جادوی سیاه ، مردمکان خوشرنگ ، به من بگویید این نیرو را از کجا آورده اید ؟

بازیچه های نازم ، برایم بگویید سحاریتان را از که دارید ؟ قوت و نیروی جاذبه تان به کجا وصل است ؟

بگذریم ، داشتم می گفتم. آری اسیرتان شدم و مرا به چه جاها که نبردید. حالا من بازنده و اسیر ، برنده و امیر گشته بودم. مردمکانت اول مرا میراندند. به زاری و خفت هم میراندند. و بعد از این میرش ، روح و روانم دمیدند.

چشمانم که از خواب مرگ باز شد ، نسیم ملایمی می وزید. و عطر دل انگیز مهر فضا را پر کرده بود. از اخلاق و رفتار و خصوصیات ذاتی قبل از مرگم در خود اثری ندیدم. جای آنها را چیزهای یگری گرفته بودند.

من عوض شده بودم. یک آدم دیگری...

چشمانم را که باز کردم ، مردمکان سیاهت اولین مهمانان نگاه معصومم بودند. از لای پلکانم که کم کم می گشودمشان ، باز اسیر تو می شدم. دیده بر دیده ات دوخته بودم. و می ترسیدم اگر ناگهان پلکهایم را باز کنم ، مردمکانت فرار کنند. و دیگر آنها را نبینم.

این بار نیز اسیرت بودم ، اما نه به ترس و بیم. بل به عشق و مهر.

این بار خودخواسته صید تو می گشتم و تو زیبا صیادی که بی دانه ام گرفتی !!!


* نوشته شده در نوروز سال 1376 ، قم *


برچسب ها: جادوی سیاه ، سفر ، روح ,
[ بازدید : 592 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 9 شهريور 1394 ] [ 18:30 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]