★★★ باژبود ★★★

*** عرفان و هنر اسلامی ***

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ★★★ باژبود ★★★ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

الماس سیاه


شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . درها را بسته ، شمع و عودی روشن کرده ، روی زمین نشسته و با دقت و تمرکز متوجه قطره ای است که کم کم د دهانه ی شیر جمع می شود و می افتد . درست مثل یک تولد ! مثل یک نوع آفرینش ! مثل شکل گرفتن خودش !
قطره ی آب ، اول کم و کوچک است ، اما نمی افتد . باید هم نیفتد ! تا وقتش نرسیده نباید سقوطی در کار باشد . سیب کال هیچوقت باعث رسیدن مغز نیوتن نمی شود ! فکر کرد خود او هم اول ذره ای کوچک و ریز بوده و بتدریج فربه و بزرگ شده است . فکر کرد حالا رسیده و وقت افتادنش نیز فرا رسیده ! اما سقوط یا رسیده شدن ؟! رسیدن ؟! کدام بهتر است ؟!
به علت اینکه سقوط و افتادن همیشه از بالا به پایین است ، آنرانپسندید و از فکرش بیرون راند . بهترین تعبیر برای حال و وضع خودش را کلمه ی 《 رسیدن 》 تشخیص داد . فکر کرد ، درست مثل سیبی است که رسیده شده و باید از درخت جدا شود . اما نیفتد ، بلکه برسد . به پایین و پست نیفتد ، به بالا و اوج بپرد .
با خودش واگویه کرد : 《 شاید در آینده ای نه چندان دور ، نیوتنی دوباره او را کشف کند ، اما نه کشف جاذبه ، که کشف رسیدنش را ! 》 .
قطرات آب درست و جمع گشته و ناگهان از دهانه ی شیر کنده می شدند و در یک چشم بهم زدن به زمین فرود می آمدند . او همچنان مشغول واگویه است . در تفکرات خود غوطه می خورد . در حالت تنگ و تاریک و سخت افکارش چینهای پیشانیش بیشتر و عمیقتر می شود . اما با رسیدن به حل مشکل یا جاهای خوب اندیش ، چهره اش باز می شود و بشاشتی پیدا می کند . احساس می کند مانند یک تکه کش در حال قبض و بسط است و باز و بسته می شود .
گاه قبضی مقدمه ی بروز بسطی است و برعکس گاهی هم این بسط است که بدنبال خود قبض را می آورد . هیچکدام او را نه رها می کنند و نه با او می مانند . ایندو با اینکه دشمن یکدیگرند ، قرین هم نیز هستند .
خاطرات تلخ او را در خود فشار می دهند . برایش مسئله و مشكل میشوند . حالش گرفته می شود . اما این حالت دائمى و پایا نیست . او با فکر سیال و شناوری که دارد ، زود حلش می کند . بسط که می آید ، شکفتگی و شادی در دلش می ریزد . لبریز از نشاط می شود . در پوست خودش جا نمی شود ! اما این نیز دمی بیش دوام نمی آورد .
باز این فکر هرجایی و هر زمانی ! امانش را می برد !! خالی از فکر هم که نمی تواند بود ...
اوائل وقتی که می خوابید ، هر چند کوتاه و کم ، اما از این بابت مشکلی نداشت . الان و اینک خوابی که ندارد هیچ ، همان چند لحظه هم که تلپ می افتد ، پر از کابوس و اوهام است .
صدای چک چک آب ، مرتب و منظم ساعت خودساخته ی او شده اند ! هر ثانیه ، یک قطره !... فکر کرد ، درست است که به قطره ها تمرکز کرده و در زمانی که خود ساخته ، غرق شده ، اما خارج از زمان و مکان می اندیشد ! او نیز مثل قطره ها بود ! احساس می کرد با آنها یکنوع پیوند و خویشی دارد . بلکه بهتر از آن یک الفت و یگانگی دیرینه ! آیا قطره ها پدر و مادری داشتند ؟! او که داشت ...
درست سی سال پیش در زمستانی پر برف و سرد ، یک دختر و پسر جوان باهم آشنا می شوند . تلاقی دو نگاه ، طپش ناگهانی دو قلب ، شرم و خجالت و سرخی ، قرارها و وعده ها ، نامزدی و انتظار ، پایان درس پسر ، جشن عروسی و وصل ، معلمی پدر ، تولد پسر !
پدرش معلم بود . اما از آن معلم هایی که نان را هیچوقت به نرخ روزش نخورده بود . او درس دادن را یک شغل نمی دانست ، اعتقاد به همسان سازی داشت ! می خواست بچه هایی از نوع و سایز خودش تربیت کند . نه اینکه خود را آخرین شماره و رده بداند . می خواست تا این حد تلاش خود را کرده باشد . بقیه اش را خدا و خودشان بهتر می دانند ...
پدرش درس می گفت و می گفت . به درس و مدرسه ی او هم می رسید . برایش کتابهایی می آورد که اوائل نمی فهمید و زیاد نمی خواند ، اما وقتی فهمید ، هم زیاد خواند و هم خودش دنبالشان رفت . با خواندن هر کتاب و حل و هضم آن ، از شادی پر در می آورد ، ولی همان برایش مشکل ساز می شد . الان فکر می کرد کاش زیاد نمی خواند . کاش امل و ری سواد باقی می ماند و نمی دانست در جهان و مافیها چه خبر است . فکر کرد چه خوب بود مثل چوپانی زندگی می کرد که همه ی فکر و ذکرش گله ی گوسفندان و پهنه ی دشت و نان و سفره اش بود ! نیمروز فارغ و آسوده گله را در سایه سار درختان می خواباند و نی می زد و آب سرد از چشمه می خورد و ماست و پنیری . به وقت خود ، ازدواج هم می کرد و بچه های قد و نیمقد و همسری مهربان ...
دیگر از خدا چه می خواست ؟ زندگی از این شیرینتر ؟ غنیمتی می شد اگر آنگونه می شد !
خودش را غرق بافته و یافته کرده بود . و این یافته ها و بافته ها روحش را شخم زده و تخم بیهودگی و هیچ انگاری در آن کاشته بودند !!! شخم و تخم ! هه ، چه جناسی !!!
باز برای چند لحظه چهره اش باز شده بود ، نگاهی به شمع انداخت که در میانه ی عمرش در حال سوز و گداز بود و می گریست . تا پایان گریه ی شمع که آغاز مرگ و رسیدنش ! بود ، دقایقی هست ...
تیغ ریش تراشی کنار دستش بود . برداشت و آن را از کاغذش در آورد و کنار شمع قرار داد . سیر افکار او را دوباره به خاطرات تولد کشاند . وقتی به دنیا آمد ، یکی یکدانه ی پدر و مادر بود . عزیز دردانه ای بود که همه او را می بوسیدند و بالای چشمشان می گذاشتند . تک و تنها بود و همینطور هم باقی ماند . پدر و مادرش هرچه به این در و آن در زده بودند که برایش برادر یا خواهری پیدا کنند ، موفق نشده بودند . به همین خاطر او را عصاره ی وجود خویش می دانستند و هرچه می خواست ، هماندم آماده بود .
خدای کوچک خانواده بود و در حد پرستش دوستش داشتند . اسمش را در بهترین مدرسه ی شهر نوشته بودند . پدرش با اینکه در مدرسه ی نزدیک خانه شان درس می داد ، او را نیز می برد و می آورد . به همکاران خود هم سپرده بود که مواظب درس و تربیت عزیز دردانه باشند .
سالها و سالها گذشت و او خواند و خواند . دیپلمش را تازه گرفته بود که دو چشم سیاه نیز او را گرفتند و اسیر کردند ! او مدرک دوازده سال سعی و تلاش را گرفته بود و دو چشم سیاه هم در یک لحظه او را ! چه راحت و آسان اسیر شده بود !
در یک عصر پاییزی که کتاب بدست در پارک قدم می زد ، ناگهان دختر جوانی جلویش را گرفته بود . او رویش را بسته بود و تنها دو چشم سیاه و ابروهای شمشیری و کمانیش دیده می شدند . هفده ساله بنظر می رسید . دختر گریان و نالان از او تقاضای کمک کرده بود . می گفت که پدرش خیلی بیمار است و احتیاج به مقداری پول دارد . ناله می کرد و می گفت : 《 پدرم دارد از دست می رود 》 . دختر چشم در چشم او آنقدر گریه کرده بود که دلش به رحم آمده و او را به خانه آورده بود . پدر و مادرش با تحسین بسیار او را بوسیده و مقدار زیادی پول به دختر داده بودند ...
دختر که رفته بود ، ناله و زاری مادر گوش فلک را کر کرده بود . چرا که دختر کولی طلا و جواهرات مادر را دزدیده و رفته بود . هر سه شتابان و هراسان کوچه ها و خیابانها را گشتند ، اما اثری از آثار کولی نیافتند . قطره ای در کویر و سوزنی در انبار کاه !
پدر و مادر در جستجوی طلا و جواهرات خود بودند و او در جستجوی دو الماس سیاه ! پیدا نشد که نشد . و او در حسرت نگاهی دوباره پوسید و پوکید . دیگر مثل آن چشمها را نه دید و نه شنید ! مریض شد و افتاد . کمی بهتر شد و به گشت و گذارهای شبانه و شعر و ترانه روی آورد . پدر و مادر نگران ، چاره را در ازدواج او یافتند . او را با چند دختر روبرو و آشنا کردند ، اما او مدام قصه ی آن دو چشمی که همه چیز او را دزدیده بودند ، را می گفت !
چند سال گذشته بود . بیماری روحیش ، پدر و مادر را نیز افسرده و دلمرده کرد . تا اینکه آن دو بیچاره ، آن پدر و مادر مهربان و آرزو به دل ، در یک تصادف رانندگی پرکشیدند و او را جا گذاشتند . تنها و تنهاتر شده بود . به توصیه چند تن از دوستان به عرفان و سلوک روی آورد . سه تاری خرید و زخمه بر آن زد . به نماز ایستاد و روزه گرفت . کم حرف زد و بیشتر اندوخت . تک و تنها در آن خانه به راز و نیاز نشست . اما کو علاج ؟! این ها همه مسکنی بود که تنها اندکی از درد بزرگ او را آرام می کرد . او دنبال چاره و درمان کلی بود . یک ابر دارو ، ابر درمان ، که کاملا دردش را درمان کند . دوا کند . شفایش دهد و راحتش کند .مدتی هم دنبال عرفان غرب رفت . اما چیزی که بدست نیاورد هیچ ، حالات اولیه را نیز از دست داد . حالا شبهایش پر از کابوس بود . پر از اشباح و اوهام .
در مدت اشتغال به نماز و روزه و ذکر و سجاده ، گاهی شبها خواب آن چشمها را می دید . و این برایش لذت بخش و امیدآفرین بود . اما حالا مارهایی را میدید که می گفتند کجایت را نیش بزنیم ؟!
شیر حمام چکه می کند و قطرات آب سرود مرگ او را دم گرفته اند . ته مانده ی شعله ی شمع ، در دریای اشکش غرق شده و ناگهان همه جا تاریک می شود . در فضایی رعب آور که بوی نا و مرگ می دهد ، دستش در جستجوی تیغ است . کنار شمع پیدایش می کند ، اما به کاشی کف حمام چسبیده است . نمی تواند جدایش بکند . کلنجار می رود . تیغ انگشتش را می برد . ولی بالاخره موفق می شود . برش می دارد و به رگهای دست چپش نزدیک می کند . چشمهایش را می بندد و تیغ را عمود بر روی رگهای دست می گذارد . حالا باید در یک آن با تصمیمی شجاعانه و مردانه رگها را ببرد . لبهایش به آرامی می جنبد . می خواهد بسوی پدر و مادرش برود . می خواهد آنجا در کنارشان باشد . بدردشان بخورد ...
قطره اشکی گرم به گونه اش می غلتد . مغز فرمانش را می دهد . عضلات دست راست به حرکت در می آیند و انگشتان تیغ را می فشارند که فشار دهند و ...
صدای زنگ ممتد و کشدار در به گوش می رسد . تکان می خورد . با تعجب گرهی بر ابرو می اندازد و لب پایینش را گاز می گیرد . او منتظر کسی نبود ! اصلا این وقت شب که نزدیکی های صبح است ، چه کسی ممکن است پشت در باشد ؟! فکر کرد کار خودش را بکند . اما حس کنجکاوی و دانستن اینکه چه کسی اینوقت شب ، اینطور با عجله و شتاب زنگ می زند ، او را متوقف کرد . به خودش خندید ! با خود قرار گذاشت که بعد از اینکه مزاحم را رد کرد ، بیاید و کار را تمام بکند . آهی کشید و تیغ را کناری گذاشت . از حمام بیرون آمد . صدای زنگ همچنان در خانه می پیچید . به قدمهایش سرعت داد و آیفون را برداشت . صدای دختری بود . آشنا و نا آشنا ! تعجب کرد و انگشت بدهان گوشی را گذاشت و دکمه را فشار داد . چند دقیقه گذشت و کسی وارد خانه نشد !
با تعجبی که دائم در حال فزونی بود ، بسوی در رفت . کلید چراغ را زد و در را باز کرد .
جلوی در ، دختر کولی با چند بسته اسکناس در دست ، چشم در چشمهایش داشت ...

● والسلام - ساعت 4:30 صبح مورخه ی 1381/2/14 - زنجان - محله ی حق وردی .
• مجید شجاعی .

برچسب ها: الماس سیاه ، داستان کوتاه ,
[ بازدید : 672 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 27 آذر 1395 ] [ 22:06 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

غزلی تقدیم به تکسوار جاده ی عشق ...


ای امام نازنین ای مهدی صاحب زمان
در فرج تعجیل کن کامد به لب جان جهان
سوسن و سنبل دگر افسرده است و برگ ریز
شد کمانی از غمت بالای آن سرو روان
بلبلی کز فیض تو آموخت روزی او سخن
نک به کنجی بی بیان آهش رود تا آسمان !
مثل زر شد روی بستان و گلستان جهان
رنگ دستار تو گیرد گر بیایی بی گمان !
گر بیایی قامتت برپا کند یوم الجزاء
هم به قد قامت بماند چون مؤذن در اذان
دلبران بازارشان از دیدنت گردد کساد
چون ز تو آموخت باید دلبری ای جان جان
آنکه دم زد از مدینه ی فاضله اما نشد
گو بیا جنت نگر اندر زمین ، آخر زمان
حلقه زن بر گرد تو فرزانگان رخ در رخت
بنگر اینک دور عشق و عاشقی در انس و جان
ریزد از لبهای دردانه ی نبی در و گهر
میدرانند از لقائت جیب خود دردی کشان
نقطه ی پایان ندارد زانکه رسم عاشقی
می کنم خال لبت را اختتام داستان .

● سروده شد در ظهر روز جمعه ، در مدرسه دارالشفاء قم . در مورخه ی 14 مهرماه سال 1385 هجری شمسی ، مصادف با 12 رمضان المبارک سال 1427 هجری قمری .

• تقدیم به همه ی دوستان گلم : مجید شجاعی •

برچسب ها: غزل ، تکسوار جاده عشق ، صاحب زمان ,
[ بازدید : 600 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 26 آذر 1395 ] [ 21:41 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

طلوع عشق !


تبریک ! تبریک !


زادروز زایش زندگی فزا ، زیبا و خجسته ی نگار عامی و مکتب ندیده ی ما ، همو که به یک غمزه صد مدرس را مسأله آموز گشت ؛ بر شما همراهان وبلاگ " باژبود " مبارک و میمون باد . اکنون کروبیان و ملکوتیان به شادخواری پرداخته و ناسوتیان را غرق گل و گلاب کرده اند .

" طلع البدر علینا من ثنیات الوداع ***** وجب الشکر علینا ما دعا لله داع ...

امید که در سایه سار این شجره مبارکه ، روزگار بکام همه بوده باشد .

" یا محمد ( ص ) ادرکنا ... "

دعاگوی همگی شما : مجید شجاعی - شهر مقدس قم .


برچسب ها: طلوع عشق ,
[ بازدید : 717 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 25 آذر 1395 ] [ 12:02 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

عطر صلوات بر محمد و آل محمد ( ص )


ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ :


ﻣﻼ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯽ ﻫﻤﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ‏( ﺭﻩ ‏) ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ، ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻭ ‏( ﻣﻼ ﺁﺧﻮﻧﺪ ‏) ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻏﯿﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﻪ ﻋﻄﺮﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻋﻄﺮ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ .
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻣﻌﻄﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﻢ ، ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﺩ ، ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺭﺍ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ؛ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﻄﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏( ﺹ ‏) ﺍﺳﺖ .

● انشا الله همگی از صلوات فرستندگان باشیم و معطر به عطر نبوی ...

برچسب ها: عطر ، صلوات ، پیامبر ، آخوند معصومی همدانی ,
[ بازدید : 558 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 آذر 1395 ] [ 21:18 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]