★★★ باژبود ★★★

*** عرفان و هنر اسلامی ***

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ★★★ باژبود ★★★ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

شطحی در مقام سوز ...



●●● چشمهایم را بسته بودم . مناظری میدیدم که زبان و قلم از وصف آن عاجزند . ملائک و کروبیان گردم حلقه زده بودند . در سماعی روحانی و ملکوتی و با ضرباهنگ عشق و دوستی پیرامونم دست افشانی و پایکوبی می کردند . و من در اولین صبح خلقت هیچ نمی فهمیدم ...
اسماء را آموخته بودم ، اما خود را در او باخته ، سفری پر رمز و راز در چشمهای سیاه و بادامی او داشتم .
زلالی چشمه ساران بهاری ، گیسوان طلایی گندمزاران ، استواری کوهها ، کوچه باغهای پر گل ، نسیم بهاری ، بوی گل یاس و محمدی ، درخت اقاقیا ، بید مجنون ، لطافت عشق و حزن هجران ، همه و همه را در چشمهای تو کاویدم و دیدم .
تو خود میدیدی که من محو توام . ساخته ی تو بودم ، آنهم با دو دست . ملائک همه ساخته ی یک دست تو بودند و من به تشریف " بیدی " مشرف . تو می گفتی : 《 یحبهم و یحبونه 》 ، و من سرمست تر می شدم .
یعنی اول تو ما را دوست داشتی . حق هم همین است . اگر تو چیزی را نخواهی اصلا کسوه ی وجود نمی تواند بپوشد و در کتم عدم خواهد ماند . تو آن کنز مخفی بودی که دوست داشتی شناخته شوی ، پس آنگه ما را آفریدی . اما من در چشمهای تو سیری داشتم که نگو ! ولی حیف دیری نپایید که از تو دور شدم . همانوقت که از درخت دانایی یا درخت میان ! بری خوردم ، هبوط کردم . من هماندم که چشم باز کردم ، از تو دور شدم ...
تو با حسرت و حزن بدرقه ام کردی . اما دوستم داشتی ، مگر نه ؟! منهم ترا دوست داشتم . من از تو که دور شدم ، خیل نامه رسانان تو به طرفم سرازیر شد و من بسان جان گرامیشان داشتم . چرا که آنها بوی ترا میدادند ، بوی یار ...
هرچه می گفتند کلمات تو بود . دیده بودم تو چطور حرف می زنی . لحنت برایم آشنا بود .
یادت هست موقعی که اسماء را به من می آموختی ، عجیب ترین کلاس درس تاریخ را داشتیم ؟! یک معلم و یک شاگرد . معلم و شاگردی که عاشق هم بودند !
یادت هست که در کلاس درس اصلا من به تو اعتراض نمی کردم ؟! تو هرچه می گفتی بسان گوهری در میان صدف جانم می پروردمش . بحثی باهم نداشتیم ...
آری نامه برانت همه لحن تو را داشتند . از جنس من بودند ، اما از پیش تو می آمدند . هر شب وقتی می خواهم بخوابم ، چشمهایم را می بندم . به انتظارم که باز از آن مناظر دلفریب ببینم . ببینم مهمان توام . و باز در چشمهایت به سفر بپردازم . اما افسوس !!!
میدانی بعد از اینکه از پیشت رفتم چه بسرم آمد ؟ برادرم قابیل مرا کشت ! با نوح ، نوحه خوان در کشتی نشستم و به جودی فرود آمدم . با یحیی سرم را در طشت زرین بریدند . من با ابراهیم در آتش شدم و نسوختم . با یوسف در زندان بودم . با عیسی بدار آویخته شدم . با موسی از نیل گذشتم . با محمد ( ص ) از پستان دایه شیر خوردم و بزرگ شدم . با علی در محراب به شهادت رسیدم . من فائز محرابم . من با حسن جگرم سوخت . با حسینت بالای چوب پاره کلام ترا خواندم ...
من ... من با زینب به اسیری برده شدم و سپس در شامگاهی قصر و غرور یزید را بر سرش ویران کردم . من با زین العباد در کربلا بیماری کشیدم . با رقیه سر حسینت را در آغوش فشردم و فسردم و جان سپردم ...
من صدها و هزارها بار مرده ام و زنده شده ام . مرا با حلاج بدار کشیدند و با عطار که بودم تیغ برویم آختند . با نجم الدین کبری نیز ...
من شهید شریعت و طریقتم . مرا با عین القضات شمع آجین کردند و با شیخ حسن جوری به ناکجا آبادم بردند .
می بینی چه بسرم آورده اند ؟! از تو که دور شدم ، چقدر جان دادم ! چه بلاها که بسرم نیامد !
در همین اواخر من با پدر خمینی انقلاب کردم . در میدان ژاله به خاک و خون کشیده شدم . در جبهه ها روی مین ها غلت زدم و هزاران بار شیمیایی شدم . هزاران بار به اسارت رفتم . و ...
من تقاص خوردن میوه ی ممنوعه را تا ابدالآباد پس خواهم داد . اما اینها همه اش نوش است . اینها چیزی جز تازیانه ی سلوک و زخمه ی عشق نیست .
و من همه را تحمل کرده و به جان خواهم خرید تا موسم وصل کی فرا رسد ...

*** والسلام - بهار سال 1377 - قم ***
* مجید شجاعی *

برچسب ها: شطح ، سوز ، مقام ,
[ بازدید : 932 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 14 آبان 1395 ] [ 11:09 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

نامه ای به یک دوست ...


در روزگارانی که گرگهای گرسنه در لباس میشهای آرام و سربزیر ، رهزن کاروان دل و جان و دین و ایمان و همه ی خوبیها و زیباییها و ارزشها هستند ، در دورانی که همه کس سر در لاک خود دارد و هیچکس ترا برای خودت نمی خواهد ، در آشفته بازار و بلبشوی تدلیسها و تلبیسها که رنگ ! حرف اول را می زند ، حق را بصورت باطل و باطل را به صبغه ی حق در معرض فروش و جلوه قرار می دهند و بسادگی گولت می زنند و چیزی بخوردت میدهند ، در چنین ایامی که ماده و مادیات بر همه حاکم است و مظهر زشت و نماینده ی پلشت آن یعنی پول مسجود و معبودست ، در چنین ظلمت گیرایی که همه را در احاطه ی خود دارد و هنرها دروغین و قلب ، و شعرها و خیالپردازیها آبکی و بی ارزش گشته اند ، در چنین ایام و زمانی که حق و حقیقت رخ پوشیده و کسی نشانی درستی از آن بدست نمی دهد ، در چنین .....
آیا سخن گفتن از حق و حقیقت و ارزشها و آرمانهای والا از کوکی عقل بشمار نمی آید ؟
آیا به انسان نمی خندند که بیگانه ای است که عبری حرف می زند ؟!
آیا اصلا شبه روشنفکران و مادیون و بچه مدرسه ایهای نهیلیسم فرصت حرف زدن و ابراز عقیده را به انسان می دهند ؟ آیا کاری عبث و بیهوده محسوب نمی گردد ؟ و سؤالاتى از این دست ...
با اینکه می دانیم : " گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم " ، و با اینکه مشاغل و مشاکل و عالمی که ما در آن هستیم ، اجازه نمی دهد که مسائل خلق را بررسی و تحلیل کنیم و همیشه سعی و کوششمان در فرار از خلق بوده و هست ، با این حال ضرورت ایجاب می کند که در حد وسع و تواناییمان از موضوعاتی چند سخن ساز کنیم .
برادرم ؛ همانطور که میدانی جهان و جهانیان هرچقدر که به پیش میروند ، همانقدر از اصالتها و ارزشها کاسته می شود . هر روزی که سپری می شود از درصد خوبیها کاسته و به میزان بدیها افزوده می گردد .
ساعت به ساعت طبیعی ها ( از هر صنف ) جای خود را به مصنوعی ها می دهند . تا اینجایش را حتما قبول داری .
حالا در بررسی ارزشمند بودن هریک از طبیعی و مصنوعی ، رأى به ثمین بودن و نفاست طبیعی می دهیم . این رأى بنا به دلایل مختلفی که ذکر آنها بطول می انجامد و خودت از آنها آگاهی ، صادر می شود . مسأله این است که چرا روز به روز از شمار طبیعی کاسته می شود ؟ چرا اصیل جای خود را به اعتباری میدهد ؟
این امر بنظر اینجانب از انغمار و فروشدن بشر در ماده و مادیات سرچشمه می گیرد . بشر با حذف معنویات و خدا و مذهب از خودش و نشاندن مادیات و پول بجایشان افق تازه ای را برای خودش ترسیم می کند . این چنین فردی عاشق ماده می شود . هدف و قبله و بت و مقصودش مادیات است .
او در سلوک خودش از یک دوچرخه ی ساده به هواپیمای شخصی می رسد . او تنوع طلب است و تنوع خواهی امری ذاتی است . او در سلوک مادی خودش هیچ وقت ( البته بعد از مدتی ) به آنچه که هست ، قانع نبوده و همیشه به آنچه که باید باشد می اندیشد . واضح است که وی بر حسب اقتضای سلوکش به نقطه ی پایان و هدفش خواهد رسید .این شخص اگر فردی معمولی نبوده و کمی دارای فکر و انصاف باشد ، بیدار خواهد شد و با قاضی کردن کلاه خود درخواهد یافت که به بیراهه رفته و چیزی بدست نیاورده است .
او نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن و به دور خود چرخیدن و تکرار را درخواهد یافت و ... نیهیلیسم از اینجا متولد می شود . این فرزند ناخلف ماده ، این نتیجه ی شوم از ماده به ماده رسیدن ، این جلاد مرموز سیاهچالهای شبه روشنفکری ، آتش خانمان سوزی است که خرمن هستی بسیاری را تبدیل به خاکستر کرده و هر روز و هر آن گسترش می یابد .
اکثر کسانی که به پوچگرایی رسیده اند ، در آخر کار وجود خودشان را هم پوچ دیده اند و چون بود و نبودشان برایشان فرقی نداشته خوشان را کشته اند . خودشان را از بین برده اند تا به طور کامل معنی هیچ و پوچ را دریابند و خود نیز هیچ شوند !!! آنان خدا را از یاد بردند و خدا نیز آنها را از یاد خودشان برد و دچار خودفراموشی شدند . مگر فراموش کردن انسان خودش را شاخ و دم دارد ؟!
پس دریافتیم که با فرو شدن در ماده و مادیات از جنبه های اصیل کاسته و به ابعاد مصنوعی و اعتباری افزوده می گردد . و معلوم شد که از ماده و مادیات چیزی نصیب انسان اصالت گرا و تکامل طلب نمی گردد . در یک کلام اصالت در ماده و مادیات نیست . اگر به این مطلب با عمق روح و جانمان رسیده و خود نیز تشنه ی اصالتها و ارزشها باشیم ، درخواهیم یافت که باید گمشده مان را در معنویات پی جو باشیم . سراغ معنویاتی برویم که درست ضد و نقطه مقابل مادیات است . همانطور که میدانیم و میدانید معنویات ابعاد گونه گون و مختلفی دارند . علوم و معارف همه از معنویات بشمارند .
حالا سؤال اساسی این است که باید سراغ کدام یک از اینها برویم ؟ جواب اینطور تحلیل می شود که اگر شما مثلا دنبال ریاضی بروید و با پشتکار و کوششی در خور توجه بخواهید ریاضی را بفهمید ، بعد از مدتی موفق به این کار خواهید شد . اما در عین حال خشکی و بی روحی آن شما را خسته خواهد کرد . شما ته و توی ریاضی را درخواهید آورد و متوجه خواهید شد که آنچه که ناخودآگاه در جستجوی آن بودید و فکر می کردید مثل تکه ای از خودتان با آن به کمال می رسید ، این ریاضی نیست .
حال و روز دیگر علوم و معارف نیز این گونه است . پس باید هدف را بسیار دور دید و در دوردست پیدایش کرد . ما دنبال اصل و اصیل هستیم و پر واضح است که چیزی که در دست رس باشد و خودش را به تو بنمایاند اصل و اصیل نخواهد بود . برای اصل و اصیل باید قیمت پرداخت .
ما برای اینکه زود زود خسته نشویم و با از این شاخه به آن شاخه پریدن به پوچی و نیست انگاری نرسیم ، باید هدفی را انتخاب کنیم که واقعا هدف بوده و اصل اصل باشد . و نیز چیزی باشد که بسادگی بدست نیاید . هدفی باشد که گرمی خاصی در حین سلوک به ما بدهد . هدفی باشد که بتمام معنی کلمه ما را زنده کند . آخر آن آخرمان باشد نه اولمان !!!
برادرم ؛ اینجاست که عرفان طلوع می کند و رخ می نماید . عرفان با آن عالم نورانی و گرم و پر شورش بدستگیری انسان قیام می کند . عرفان راهیست که پیش پای تو گسترده اند و به آن شاه تنها منتهی می شود که هدفت بود . و چه هدف نفیسی !
البته اینجا مسأله ی اعتقاد پیش می آید . زیرا کسی که از اول اصلا به این چنین هدفی اعتقاد نداشته باشد ، و عرفان و مراحل و مراتب آن را افسانه بیانگارد . با جنین فردی اولا ما کاری نداریم و ثانیا اگر ضرورت ایجاب کند که با او به بحث می نشینیم و شاید بقول بوعلی سینای مرحوم ، مجبور هم بشویم که کتکش زده و معتقدش کنیم .
در اینجا از ذکر کم و کیف این چنین فردی و معامله ی ما با او و دلایل مختلفه ، بخاطر طولانی شدن سخن احتراز می کنیم .
اجمالا اینرا بیانگریم که ایمان و اعتقاد قلبی محکم به وجود شهدی باعث می شود که بار و بندیل سفر را ببندیم و برای رسیدن به آن حرکت کنیم . اگر از اول اعتقادی به وجود شهری مثل مکه نداشته باشیم ، هرگز داعیه ی سفر و رسیدن به آن در ما ایجاد نشده و طبعا هیچگاه به مکه هم نخواهیم رسید !
دین و مذهب را که مقصودش ، رساندن بشر به تنها هدف و هدف تنهاست ، نمی شود از انسان منها کرد . میدانید که منظور از مذهب ، باطن و روح آن است که عرفان می باشد . عرفان مساوی با عشق است و حضرت عشق ، حضرت دوست است . عرفان یعنی " دید عشق آلود به هستی " .
بعد از اینکه ضرورت عرفان و عشق برای انسان ثابت شد ، به مشکل عمده ای می رسیم که سؤالی است اساسی و آن اینکه : کدام عرفان ؟!
میدانیم و میدانید که برای رسیدن به عرفان باید راه شرق را در پیش گرفت . چرا که در غرب خبری نیست ! خورشید عشق از مشرق طلوع می کند و موجب روشنایی و زیبایی و حیات می گردد .
بقول لسان الغیب : " خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد " ...
پس شرق را دریابیم و اشراق و شروق را از قلب شرق یعنی ایران برگیریم . آیینه ی دل را با عرفان اسلامی - ایرانی رفع زنگار کرده و صافش گردانیم .

*** انشاالله الرحمن الرحیم ***
* مجید شجاعی * قم المقدسة .

برچسب ها: عرفان ، نامه ، دوست ,
[ بازدید : 607 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 13 آبان 1395 ] [ 19:37 ] [ ★★★ مجید شجاعی ★★★ ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]